عید فطر 95
سلام پسر گلم دیگه به آخر ماه رمضان نزدیک شدیم سحر آخر ماه مبارک دلم خیییییلی گرفته بود نماز صبح خوندم و به سجده رفتم یه حس و حال عجیبی پیدا کرده بودم انگار فرصت من پیش خدا داشت تموم میشد با خدا درد دل میکردم و اشک میریختم.دقیقا حس و حال لحظه ای داشتم که حرم شش گوشه امام حسین دیدم و به سجده افتادم و اشک میریختم.صبح به مهد کودک رفتیم .افطاری خونه مینا دعوت بودیم لباس ها آماده کردم یه ظرف یکبار مصرف خرما و تنقلات چیدم که لقمه اول افطار جهت دادن فطریه با خودمون باشه.خداروشکر شب خوبی بود و خوش گذشته بود.اونجا عمه پوران گفت میخوایید برید شمال مهناز و مامان با شما میان .موقع برگشت عمه مریم گفت احتمالا منم میام شمال متاسفانه من از این هماهنگی ها هیچ...
نویسنده :
انسیه
22:36